آپوشتان

جبر زمونه

1390/3/2 10:09
نویسنده : مامان
693 بازدید
اشتراک گذاری

فرشته كوچولوي من

سلام

امروز اول صبح خيلي خوب بود با ما از خواب بيدار شدي بعد كلي با هم بازي كرديم يك كمي صبحانه خوردي و بعد رفتيم مهد كودك. خوشحال بودي و ميخنديدي ولي متاسفانه مربي خودت صبح نبود و يك نفر ديگه تو رو ازم تحويل گرفت و گريه تو شروع شدواينطوري شد كه من هم سر درد گرفتم .

گاهي با خودم ميگم كه سر كار نرم ...شايد من خيلي خود خواهم ولي باور كن كه به نفع هر دومونه اگه من مدام پيشت باشم تو وابستگيت از اين هم شديدتر ميشه و من هم افسرده ميشم وقتي كه مدام توي خونه بمونم.

دختركم ما بايد جبر زندگي رو بپذيريم چون اينها واقعيتن.

 

 

از اين حرفها كه بگذريم ميرسيم به شيرين كاريهاي تو نازنينم

ديروز عصري حوصله ات سر رفته بود و بهم گفتي بابا ددر

بهت گفتم:پرنيا ميخواي با بابا الو كني ؟

سرت رو تكون دادي يعني آره

به بابا رضا زنگ زدم و تو باهاش كلي صحبت كردي اول به زبون اختراعي خودت

              آ نانا او سي ناتا اوهم نه دادا جو هاپو رف و.......

بعد بهت گفتم : پرنيا بگو باي باي و تو ميگفتي نه نه و باز ادامه ميدادي دو سه بار ادامه داشت تا بالاخره خودت گوشي رو بهم دادي.

تعطيلات آخر هفته رفتيم فيروزكوه و باغ عمه ات هم سري زديم يه هاپو داشتن تو هم گير داده بودي كه همونجا پيشش باشي و نگاهش كني خلاصه يه دو سه ساعتي در جوار آقاي هاپو بوديم تا بالاخره رضايت دادي كه برگرديم و شب توي خواب ميگفتي:

                   ماما آپو رف آپو آپ آپ ...........

بهت ميگم پرنيا آسمون چه رنگيه ؟ ميگي آبي

دريا چه رنگيه ؟ آبي

مامان رو چند تا دوست داري؟  2 تا

بابا رو چند تا دوست داري ؟ 2 تا

هاپو رو چند تا دوست داري ؟ 2 تا

جديدا ميگي ااونا بهت ميگم از چي يا

وتو دستم رو ميگيري ميبري آشپزخونه و باز هم ميگي ااونا و اين جالبه كه خودت هم نميدوني كه چي ميخواهي و من بهت يكي يكي ميگم اينو ميخواي و تو ميگي نه اينو ميخواي ميگي نه تا بالاخره يه چيزي توجهت رو جلب كنه و تو بگي  آ آ.

پسته خيلي دوست داري و ميگي پسه و خودت هم جاشو ميدوني كجاست بهت ميگم خوب برو خودت بردار و ميري مشتت رو پر ميكني مياري تا برات پوست بكنم وگاهي حتي غذا رو هم به زور پسته به خوردت ميدم مثل ديشب كه برات سوپ گوشت درست كرده بودم و به هواي اينكه اگه سوپتو بخوري بهت پسته ميدم به زور داشتي مبخوردي.

راستي براي تولد پسر عمه ات ماهان يه سه چرخه خريديم و تو به هواي اينكه مال خودته نميگذاشتي بهش دست بزنه و وقتي ميرفت سمتش ميگفتي نه نه من من . ما هان نه .ما هان نه و بيچاره حتي نزديكش هم نميشد.

خيلي شيرين و دوست داشتني شدي .عاشقانه دوستت دارم ملوسكم. 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به آپوشتان می باشد