آپوشتان

اندرزی از بزرگان

دیگران را بخاطر تفاوتهایشان با خودت دوست بدار. زندگی یعنی تنوع و تحمل عقیده دیگران. با کمی بخشش بیشتر از آنچه که تصور کنی به دست می آوری. مردم در یک چیز مشترک هستند اینکه همه به هم فرق دارند. پیش از آنکه دیر شود به حرفهای دیگران گوش کن مطمئن باش که عشقت را بیشتر میکند.   ...
22 اسفند 1389

بخشش

   درخت دافعه ای دارد که سیب سقوط میکند والا هیچ سقوطی بخاطر جاذبه نیست. سلام عروسک مامان مطلب قشنگی بود که دوست داشتم برای تو هم یادگار بمونه. تقریبا دو هفته ای میشه اعصابم به هم ریخته .نمیدونم موضوع به هم ریختن وضع زندگیمونه بخاطر اسباب کشی یا چیز های دیگه ولی احساس میکنم اوضام خیلی خرابه روی روابطم با تو هم تاثیر گذاشته اونقدر که مدام دارم دعوات میکنم و تو هم گریه میکنی. دلبندم منو ببخش. راستش هیچ کس رو هم ندارم که آرومم کنه . کاش یک کمی بزرگتر بودی و درکم میکردی تا باهات درد دل کنم . دیروز دکتر تیروئیدم هم دز داروم رو بالاتر برد و هم داروی اعصاب بهم داد امیدوارم با اونها اوضام بهتر بشه.ولی تصمیم گرفتم که دیگه تو...
19 اسفند 1389

از دست پرنیا...

سلام دخترکم  دیروز ساعت ۲ از سر کار برگشتم خونه ولی دنبال تو نیومدم چون وقتی خونه ای اونقدر شیطنت میکنی که نمیذاری خونه رو مرتب بکنم.         "این خونه عوض کردن و تمیز کردن ما هم پروژه ای شد ها"   پنج شنبه و جمعه هم داشتیم با بابات خونه مرتب میکردیم ولی تو پدرمون رو در آوردی یا خرابکاری میکردی یا گریه میکردی یا ریخت و پاش خلاصه کاری کردی که من یه فصل نشستم و گریه کردم حتی بعد از اینکه دعوات هم کردم بعد از کمی گریه  باز هم به کارهات ادامه دادی. اینطوری بهت بگم که از ساعت ۸ صبح که از خواب بیدار شدی یکسره بیدار بودی تا ۶ عصر و من بالای ۱۰ بار بردم ب...
15 اسفند 1389

کوچولوی مامانا

  سلام کوچولوی مامانا از صبح احساس خوبی دارم یعنی شادم یکی دو هفته ای میشه که شبها خوب میخوابی.    دیشب بعد تقریبا یک هفته خانه بدوشی یه کمکی توی خونه جدید جابجا شدیم وقتی دیشب اومدی خونه اول با تعجب دور و برت رو نگاه کردی و بعد شیطنت هات شروع شد   من و بابات هم از کارهات فقط میخندیدیم    می اومدی باهام حرف میزدی ولی من متوجه نمیشدم که چی میگفتی   و تو هم عصبانی میشدی و دادت در می اومد .و من خنده ام میگرفت وقربون صدقه ات میرفتم .  بعد از شام رفتی سراغ ماشینت و میرفتی روی صندلیش میایستادی و منو میترسوندی بابات هم که طبق معمول بیخیال...
11 اسفند 1389

اسباب کشی

عروسكم سلام دو سه روزي ميشه كه خونه جديدمون اسباب كشي كرديم و همش تو بدو بدو بودیم   وتو اين روزها تا ساعت 9 شب پيش پرستارتي و من وبابات تو رو خيلي كم ميبينيم.  ميدوني دلم براي يك روز كامل با تو بودن تنگ شده. ديشب بوس كردنت گل كرده بود و من وبابات و مامان جون پروين رو كلي بوس كردي . و من تامیتونستم بغلت گرفتم و چلوندمت و بوسیدمت. بيچاره مامان جون با اين همه مريضي اش اومده كه توي اسباب كشي به ما كمك بكنه.شبها كه ميايي خونه جديد چون بزرگتره ميري توي سالنش و فقط راه ميري و ميخندي .فكر كنم از اينجا خيلي خوشت اومده . کلا فکر کنم واسه خودت جشن گرفتی   ضمنا...
9 اسفند 1389

تب

سلام دخترکم  دیروز  وقتیکه از سر کار برگشتم حالت خوب نبود وچیزی نمیخوردی و فقط   می می   میخواستی یک کمی خوابیدی بعدش که بیدار شدی هم سر حال نبودی و هی بهونه میگرفتی بعد هم کلی بالا آوردی .خیلی ترسیده بودم خدا رو شکر که بابات خونه بود. بعد بردمت حموم ویک کمی توی حموم باهم آب بازی کردیم و من موهای خوشگلت رو برات کوتاه کردم بعدش خوابیدی . شب که خودم میخواستم بخوابم دیدم تب کردی ساعت ۱۲ شب بود که بیدار شدی بهت قطره استامینوفن دادم و پا شویت کردم . دمای بدنت ۲/۳۸ بود تا بالاخره قطره اثر کرد و تبت پایین اومد و ساعت ۵/۱ خوابیدیم.ولی تا صبح من نگرانت بودم و مدام بهت دست میزدم که تب نکنی . صبح مجبور بودم بی...
27 بهمن 1389

شيطنت

  داريم اسباب كشي ميكنيم به يه خونه بزرگتر ولي شيطنتهاي اين دخملي تقريبا ميشه گفت كه بيچاره مون كرده هر طرفي كه ميريم چيزي رو جمع و جور كنيم پرنيا خانم گل جلوتر از ما حاضره و تقريبا به همه چي دست ميزنه .ديشب كتابخونه رو برامون مثل يه دسته گل جمع كرد و تميز كرد اينقدر تميز كه نميدونستم چي رو از دستش بگيرم همه جا رو به هم ريخته بود گاهي عصباني ميشدم وگاهي ميخنديدم و دخملي هم كار خودشو ميكرد و اصلا به دست نزنهاي من و نكنهاي من توجهي نميكردو غرق شادي و لذت بود .كتابها رو از كتابخونه پرت ميكرد زمين ميرفت روي كتابها مي ايستاد  و خلاصه هر كاري كه از دستش بر مي اومد انجام داد.دستت درد نكنه عزيزم   .آخرش هم اونقدر شي...
24 بهمن 1389
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به آپوشتان می باشد